یکی هزار شد از از صائب تبریزی دیوان اشعار 659
1. یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
...
1. یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
...
1. ختم است بر خرام تو راه نظر زدن
چون آه صبحگاه به قلب جگر زدن
...
1. اول علاج ما به نگاه کشند کن
آنگاه غیر را هدف نوشخند کن
...
1. خود را به عشق کم ز خودی متهم مکن
آیینه هست، بر نگه خود ستم مکن
...
1. تیغ دو دم بود لب خندان به چشم من
شاخ گل است زخم نمایان به چشم من
...
1. هر نغمه طرازی نرباید دل مستان
از ناله نی وجد کند محمل مستان
...
1. ز لباس تن برون آ به گه نیاز کردن
که به جامه های صورت نتوان نماز کردن
...
1. دل ز مهر بوالهوس آزاد کن
شعله را از قید خس آزاد کن
...
1. برد تا رنگ حیا را باده از رخسار او
آنچه بسیارست گلچین است در گلزار او
...
1. نیست هر آیینه را تاب رخ گلرنگ او
هم مگر آیینه سازند از دل چون سنگ او
...
1. عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
...
1. می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم می دهد روی بهارآلود تو
...