نیست هر آیینه از صائب تبریزی دیوان اشعار 599
1. نیست هر آیینه را تاب رخ گلرنگ او
هم مگر آیینه سازند از دل چون سنگ او
...
1. نیست هر آیینه را تاب رخ گلرنگ او
هم مگر آیینه سازند از دل چون سنگ او
...
1. عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
...
1. می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم می دهد روی بهارآلود تو
...
1. ای قیامت نخل بند قامت رعنای تو
نخل رعنایی به بارآورده بالای تو
...
1. ای صبا احوال ما با پاسبان او بگو
اشتیاق سجده را با آستان او بگو
...
1. مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را
وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟
...
1. قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو
...
1. یکی هزار شد از خط سبز، شهرت او
ازین غبار بلندی گرفت رایت او
...
1. اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
...
1. به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
...
1. گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم (گل) می کند واسوختن
...
1. مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن
گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
...