1 فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش
2 گل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیست گر به گلزار روی بی قفس و دام مباش
1 گردنکشی مکن که ضعیفان به آه سرد دیهیم نخوت از سر قیصر گرفته اند
1 درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
2 سخت جانی داردم از شکوه گردون خموش خنده کبک است شور سیل در کهسار من
1 روشندلان که آینه جان زدوده اند از روی حشر پرده هم اینجا گشوده اند
2 غافل مشو ز گل که فرورفتگان خاک آن نامه را به خون دل انشا نموده اند
1 ختم است بر خرام تو راه نظر زدن چون آه صبحگاه به قلب جگر زدن
2 در خامشی گریز ز گفتار، زان که هست آن گل به جیب ریختن، این گل به سر زدن
1 نسیم از چمن و مشک از ختن گوید گل شکفته ازان چاک پیرهن گوید
2 دلم نشست به خون تا به اشک شد همراز کسی به طفل چرا راز خویشتن گوید؟
1 ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
2 دلم ز کنج قفس تا گرفت دانستم که در بهشت، مکرر نمی توان بودن
1 خود را به عشق کم ز خودی متهم مکن آیینه هست، بر نگه خود ستم مکن
2 عشق است و صد هزار غم عافیت گداز تاب جفا نداری بر خود ستم مکن
1 سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز خورشید از عذار تو حیرت کند هنوز
2 از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد صیاد من ز بخت شکایت کند هنوز
1 دلی گرفته تر از غنچه در بغل دارم به چشم آبله با خار بن جدل دارم
2 ز بس که سینه ام از کینه جهان صاف است گمان برند که آیینه در بغل دارم