به کویش مشت خاکی از صائب تبریزی دیوان اشعار 539
1. به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
...
1. به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
...
1. گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم (گل) می کند واسوختن
...
1. مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن
گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
...
1. درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من
شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
...
1. از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
...
1. خیره گردد دیده صبح از جلای داغ من
داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من
...
1. نیست غیری در حریم دیده نمناک من
نام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک من
...
1. منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
...
1. خون ز چشم عاشقان بیگناه آمد برون
تا ز رویش آن خط عاشق نگاه آمد برون
...
1. زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟
پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستن
...
1. ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردن
ز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردن
...
1. کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟
به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟
...