1 برد تا رنگ حیا را باده از رخسار او آنچه بسیارست گلچین است در گلزار او
2 طره دستار او همسایه بال هماست پادشاهی کرد گل بر گوشه دستار او
1 ره به فروغ رخش نقاب نگیرد ابر تنک پیش آفتاب نگیرد
2 گرد دل عاشقان مگرد خدا را رخت تو بوی دل کباب نگیرد!
1 ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی مرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردی
2 به خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک را وگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی
1 مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟
1 توفیق، مرا رخت به منزل نرساند خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
2 ای وای بر آن کشته که از گریه شادی آبی به کف خنجر قاتل نرساند
1 کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟ به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟
2 اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد چه خونها در دل بی رحم قاتل می توان کردن
3 سراب و آب را نتوان جدا کردن به چشم از هم به نور دل تمیز حق و باطل می توان کردن
4 رعیت نیست ممکن شاه را محکوم خود سازد اگر سرپیچد از فرمان چه با دل می توان کردن؟
1 نیست غیری در حریم دیده نمناک من نام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک من
2 اینقدر بی طاقتی در مشت خاری بوده است؟ روی دریا شد کبود از سیلی خاشاک من
1 در مجلس شراب رخ شرمگین مجو از جویبار شعله گل کاغذین مجو
2 مجنون به پای ناقه لیلی نهاد روی رنگ ادب ز لاله صحرانشین مجو
3 از آفتاب، صلح به روز سیاه کن نقشی که بر مراد بود زین نگین مجو
1 زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی به دور خط تو خورشید در سیه پوشی
2 ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازین که در دو روز کشد کار خط به سرگوشی
1 در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانهایم آن که ما را دربهدر دارد به او همخانهایم
2 بیتکلف یار خود را تنگ در بر میکشد ما در آیین محبت امت پروانهایم