یوسف من از زلیخا از صائب تبریزی دیوان اشعار 467
1. یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش
...
1. یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش
...
1. سرمه یعقوب را مالیده گرد دامنش
دست برده است از ید بیضا بیاض گردنش
...
1. کاکل او درهم است از شورش سودای خویش
از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش
...
1. فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش
غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش
...
1. آن که از چاک دل خویش بود محرابش
نشود پرده نسیان عبادت خوابش
...
1. آه کان سرو گل اندام ز رعنایی ها
جامه را فاخته ای کرده که نشناسندش
...
1. موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟
یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنش
...
1. خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش
نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش
...
1. به گوشه قفس از آشیانه قانع باش
نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش
...
1. از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باش
با بخت سیه همچو سیاهی و نگین باش
...
1. خطی که دمید گرد رخسارش
شد پرده گلیم چشم عیارش
...
1. تیغی که غمزه تو کند سایه پرورش
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
...