1 در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست
2 آسوده بود سرو ز بی طاقتی آب این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست
1 نفس را صافی از کلفت خراش سینه می سازد که سوهان تیغ ناهموار را آیینه می سازد
2 ز مرگ عاشقان پروا ندارد حسن بی پروا که صد طوطی ز موم سبز این آیینه می سازد
1 یکه تازان جنون چون روی در هامون کنند خاکها در کاسه بی ظرفی مجنون کنند
2 بلبلان سوگند بر سی پاره گل خورده اند کز گلستان شبنم گستاخ را بیرون کنند!
3 حیرتی دارم که چون در روزگار زلف او رسم گردیده است مردم شکوه از گردون کنند
4 سرخ رویی لازم دیبای شرم افتاده است زین سبب پیراهن فانوس را گلگون کنند
1 چون غنچه گر زبان تو با دل موافق است بر کاینات از ته ل خنده لایق است
2 در وقت صبح چرخ نفس راست می کند یعنی که غمگسار جهان یار صادق است
1 ناله ام ناخن به داغ عندلیبان می زند گریه گرم من آتش در گلستان می زند
2 شمع پا در دامن فانوس پیچید و هنوز شوق بر خاکستر پروانه دامان می زند
3 نیست در جیب دو عالم خونبهای یک سئوال همتم این نغمه بر گوش کریمان می زند
4 عاشقان را جلوه گل درنمی آرد ز جای لاله گاهی ناخنی بر داغ ایشان می زند
1 لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب گنج از ویران، حضور دل ز درویشان طلب
2 نیست نعمت را درین دریای بی پایان حساب چون صدف از عالم بالا همین دندان طلب
3 می کند کار نمک درمی، تکلف در سلوک خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
1 امید وقت خوش از جمع دیوان داشتم، غافل که تصحیح دواوین، خونی اوقات من گردد!
1 ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
2 مرا به دست تهی همچو شانه می باید گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
1 حجاب بیزبانم رخصت گفتار میخواهد برات بوسهای زان لعل شکربار میخواهد
2 به حسن بیزوال خویشتن بسیار مینازی گل شبنم فریبت گوشمال خار میخواهد
3 (به افسون نیاز مشتری سر برنمیآرد غرور یوسف ما جلوه همکار میخواهد)
1 فیض در دامن صحرای جنون می باشد خاک این بادیه آغشته به خون می باشد
2 از جوان بیش بود طول امل پیران را ریشه نخل کهنسال فزون می باشد