ز سرنوشت قضا از صائب تبریزی دیوان اشعار 348
1. ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد
گره به ناخن از ابروی باز نتوان کرد
...
1. ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد
گره به ناخن از ابروی باز نتوان کرد
...
1. سخن چو هر دو لب او به یکدگر می خورد
چو رشته غوطه به سرچشمه گهر می خورد
...
1. سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد
که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد
...
1. چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد
ز گرد بالش خورشید متکا سازد
...
1. غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد
...
1. دل رمیده به این خاکدان نمی سازد
به هیچ وجه شرر با دخان نمی سازد
...
1. غبار خط چو به عزم نبرد می خیزد
ز آب چشمه خورشید گرد می خیزد
...
1. به دل علاقه نداریم تا به جان چه رسد
گذشته ایم ز خود تا به دیگران چه رسد
...
1. مس وجود مرا درد کیمیا باشد
طلای بی غش من درد بی دوا باشد
...
1. شکسته بند قناعت مرا دهان بسته است
همانیم که مرادم ز استخوان باشد
...
1. کجا به سیر چمن با رخ گشاده نشد
که گل ز شاخ به تعظیم او پیاده نشد
...
1. رخ تو روی نگاه از پری بگرداند
عنان دل ز بت آزری بگرداند
...