1 ز آب تیغ او هر بیجگر سربرنمی آرد ز سر تا نگذرد غواص، گوهر برنمی آرد
2 مگردان صرف در تن پروری عمر گرامی را که عیسی را به گردون از زمین خر برنمی آرد
3 ترا چشم قیامت بین ندارد روشنی، ورنه کدامین صبح سر از جیب محشر برنمی آرد؟
1 هر نگه صد کاسه خون می خورد تا به مژگان می رساند خویش را
2 هر سر خاری که گل کرد از زمین در رگ من می دواند نیش را
1 نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا که دل ز چهره خندان شود سیاه مرا
2 ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار در گشاده نهد چوب پیش راه مرا
1 رام عاشق نشدن، کام زلیخا دادن همه از یوسف بازاری ما می آید
1 هر که شبها ز سر زانوی خود بالین کرد غنچه سان جیب و بغل پرسخن رنگین کرد
2 زهر چشمش چه عجب گر به تبسم کم شد؟ به نمک تلخی بادام توان شیرین کرد
3 آه ازین عشق ستم پیشه که با چندین سعی دهن تیشه فرهاد به خون شیرین کرد
1 می خرامید و صبوح از می بی غش زده بود لاله ای بود که سر از دل آتش زده بود
2 ای مه عید کجا گم شده بودی دیروز؟ که کمان ابروی من دست به ترکش زده بود
1 روز قسمت چون ادا فهمی به ابرو داده اند دلربایی را به آن چشم سخنگو داده اند
2 از کسی پروا ندارد دیده گستاخ من در دیار حسن چون آیینه ام رو داده اند
3 در تمنای لب او بوسه های آبدار می پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
4 بی حنای بیعت گل نیست دستی در چمن عندلیبان را مگر بیهوشدارو داده اند؟
1 خون به جوشم ز خط غالیه گون می آید این بهاری است کز او بوی جنون می آید
2 عشق را خلوت خاصی است که از مشتاقان هر که از خویش برون رفت درون می آید
3 به تماشای تو ای سرو خرامان ز چمن گل نفس سوخته چون لاله برون می آید
1 زخم گستاخم لب تیغ شهادت می مکد شبنم من خون خورشید قیامت می مکد
2 نقش شیرین شسته شد از لوح خارا و هنوز تیشه فرهاد انگشت جلادت می مکد
3 از دهان خضر آب زندگانی می رود تیغ او از بس لب خود را به رغبت می مکد
1 دل به خال تو عبث چشم طمع دوخته بود مشک این نافه سراسر جگر سوخته بود
2 چون صبا بیهده بر گرد چمن گردیدم رزق من غنچه صفت در دلم اندوخته بود