1 رهروان چون بر میان دامان استغنا زنند هر چه پیش آید به غیر از دوست، پشت پا زنند
2 با گناه ما چه سازد آتش دوزخ، مگر روز محشر طاعت ما را به روی ما زنند
1 پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند پرده فانوس، دامن بر چراغم می زند
2 عشقبازان را نسیم زلف می آرد به رقص بوی گل بیهوده خود را بر دماغم می زند
1 وقت جمعی خوش که تخمی در ته گل کردهاند خاطر خود جمع از امید حاصل کردهاند
2 زاهدان چون سکه بهر رونق بازار خود پشت بر زر، روی در دنیای باطل کردهاند
1 زهی رخ تو نموداری از بهشت خدا نهال قد تو برهان عالم بالا
2 گرفته راهی عشق از ملال خاطر ماست حباب در گره افکنده کار این دریا
3 خوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصل به خاک برد دلی همچو سینه صحرا
4 سیاه روز چو فانوس بی چراغ بود درون پرده چشمی که نیست نور حیا
1 سخنی کز دهن تنگ تو برمیآید راز غیب است که از پرده به در میآید
2 از گلستان در و دیوار و ز آیینه قفاست آنچه از حسن تو ما را به نظر میآید
3 آمد کار من و رشته تسبیح یکی است که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید
1 چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می گردد نشیند هر که با من یک نفس همدرد می گردد
2 به می گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شویم ندانستم که از آب آسیا پرگرد می گردد
3 چنان کز صبح خیزد تیرگی از دامن شبها سیاهی دور از دلها به آه سرد می گردد
4 چنان کز خواب سنگین دیده شبخیز آساید دل بی تاب من ساکن ز کوه درد می گردد
1 اشک از گرمی آه دل من گلگون است طره آه من از سلسله مجنون است
2 سرو آورده خطی سبز ز دیوان قضا کز جهان دست تهی قسمت هر موزون است
1 کدامین سروقد از دامن محشر برون آمد؟ که بی تابانه صد آه از لب کوثر برون آمد
2 ز قید شش جهت چون غنچه درهم شد پر و بالم دوشش زد هر که چون عیسی ازین ششدر برون آمد
3 ز تاب عارضت در چشم مجمر آب می گردد بپوشان رخ که خون از دیده مجمر برون آمد
1 گل ز تیغ غمزهاش در خاک و خون غلتیده است چشم خورشید از غبار خط او ترسیده است
2 اشک ما در چشم دارد گرد غربت بر جبین گوهر ما در صدف داغ یتیمی دیده است
1 چو دست خود به دعا می پرست بردارد به باغ گریه کنان تاک دست بردارد
2 دعای صبح بناگوش بی اثر شده است دگر کسی به چه امید دست بردارد؟