1 طبیب پست فطرت خلق را رنجور می خواهد گدای دوربین فرزند خود را کور می خواهد
2 کمال حسن رسوایی تقاضا می کند، ورنه گل این بوستان را باغبان مستور می خواهد
1 همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلتد نگردد رشته تر چندان که در آب گهر غلتد
2 که بیرون میدهد راز گلوسوز محبت را؟ عجب دارم ز دست رعشهداران این گهر غلتد
1 محنت مردم آزاده فزونتر باشد بار دل لازمه سرو و صنوبر باشد
2 عالم خاک بود منتظم از پست و بلند مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
3 می توان شمع برافروخت ز نقش قدمش هر که را آتش سودای تو در سر باشد
1 قانع به جرعه نیست لب میگسار ما میخانه را به آب رساند خمار ما
2 ای جلوه نسیم ترحم چه کوتهی است در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
3 از نخل موم صد گل رنگین شکفت و ریخت یک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
4 امشب که آمده است به کف سیب آن ذقن خالی است جای شیشه می در کنار ما
1 مصفا چون شود دل در غبار تن نمیگنجد که چون شد صیقلی آیینه در گلخن نمیگنجد
2 به هم پیچید خرسندی زبان شکوه ما را دگر در حلقه زنجیر ما شیون نمیگنجد
3 کفن شد جامه فانوس از داغ جگرسوزم ز شوخی شعله من در ته دامن نمیگنجد
1 چشم من دایم سپند آتش رخساره بود چون شرر تا چشم وا کردم دلم آواره بود
2 عشق آن روزی که صحرای عدم را رنگ ریخت گردبادش روح گردآلود این آواره بود
1 نرمی حصار عافیت جان روشن است از موم پشت آینه بر کوه آهن است
2 قانع به دستبوس شدن زان جهان حسن از بحر تشنه را به قلم آب خوردن است
1 سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد
2 کنار خویش ز خون شفق لبالب دید چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد
1 کسی که کاوش عشقی درون خود دارد همیشه باده لعلی ز خون خود دارد
2 به آتش دگری خشمگین نمی سوزد فتیله داغ پلنگ از درون خود دارد
1 یعقوب بد نکرد که در هجر چشم باخت در قحط حسن، چشم گشودن چه لازم است؟