1 ز اهل سخن مپرس مقام سخن کجاست حسن غریب را که شناسد وطن کجاست؟
2 زان شعله ها که از دل پروانه سر کشید روشن نشد که شمع درین انجمن کجاست
1 روز روشن آه ما بر قلب گردون می زند عاجزست آن کس که بر دشمن شبیخون می زند
2 دست گستاخم به زلف او شبیخون می زند بوسه ام خود را بر آن لبهای میگون می زند
3 سرکه ابروی زاهد گر چنین تندی کند نشأه می همچو رنگ از شیشه بیرون می زند
1 تا چند رخ ز باده کسی لاله گون کند؟ تا کی کسی شناه به دریای خون کند؟
2 هر کس ز عشق سایه دستی گرفته است چون تیشه دست در کمر بیستون کند
3 روزی که چرخ پنبه گذارد به داغ ما خورشید سر ز روزن مغرب برون کند
4 اول شکار لاغر آن صید پیشه ایم ما را مگر شهید برای شگون کند
1 چون به الهام الهی، گرداند نام خود خسرو جمجاه، صفی
2 بر سر مسند جم بار دگر کرد آرام به دلخواه صفی
3 زین جلوس دوم نامی، یافت نظر از حضرت الله صفی
4 کلک صائب پی تاریخ نوشت «شد سلیمان زمان شاه صفی»
1 خطر از قاطعان راه، رهبر بیشتر دارد که پیرو پیش رو از پیشرو دایم سیر دارد
2 منم کز سوختن دود از نهادم برنمی خیزد وگرنه هر کجا خاری است آهی در جگر دارد
1 در خشت خم به چشم حقارت نظر مکن خورشید ساغر از لب این بام شد بلند
2 پرواز مرغ بسمل ازو بیشتر مخواه بال و پری که در شکن دام شد بلند
1 قضا تا نسخه کفر از خط جانانه می گیرد جنون هم سر خط داغ از من دیوانه می گیرد
2 دل بی دست و پای من ازان مجلس چه گل چیند که آتش از برون بزم در پروانه می گیرد
3 چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه می گیرد!
1 ز جلوه تو حیاتی است خاکساران را که خون مرده شمارند آب حیوان را
2 چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را
1 از خموشی هرکه سر در جیب فکرت میبرد در سخن از دیگران گوی سعادت میبرد
2 آنچنان کز پنبه میسازند پاک آیینه را خامشی از سینه من گرد کلفت میبرد
3 مصرع برجسته در هنگامه دلمردگان چون چراغ روز بر پروانه حسرت میبرد
1 زلف مشکین تو سر در دامن محشر نهاد خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
2 برنمی خیزد ز شور حشر، یارب بخت من در کدامین ساعت سنگین به بالین سر نهاد