کم کم کن آشنا به از صائب تبریزی دیوان اشعار 97
1. کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را
...
1. کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را
...
1. عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
...
1. داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
...
1. جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است
...
1. عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
...
1. نغمه های جانفزا در پرده نی مدغم است؟
یا دم روح القدس در آستین مریم است
...
1. شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
...
1. بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
...
1. عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است
...
1. آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست
دشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوست
...
1. حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
...
1. کاکل او دام در راه صبا انداخته است
زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است
...