1 عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
1 نغمه های جانفزا در پرده نی مدغم است؟ یا دم روح القدس در آستین مریم است
1 شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
1 بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
1 عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است
1 آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست دشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوست
1 حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
1 کاکل او دام در راه صبا انداخته است زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است
1 یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است
1 تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است!