1 حذر ز ناخن الماس نیست داغ مرا که برگریز بود برگ عیش باغ مرا
1 فراغبال محال است راست کیشان را نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
1 رخسار آتشین نپذیرد نقاب را می سوزد آفتاب قیامت سحاب را
1 گردد دو نیم، دل ز گلستان ملول را تیغ دو دم بود لب خندان ملول را
1 خال تو سوخت جان من غم سرشته را آه است خوشه، دانه آتش برشته را
1 زخم زبان به جوش نیارد فسرده را نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
1 کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را سیراب می کنند به تدریج تشنه را
1 عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
1 داغدار عشق را نور و صفای دیگرست در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
1 جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است