1 جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است
1 عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
1 به هرکس آسمان شد مهربان بیچاره میگردد چو گل را باغبان بندد کمر آواره میگردد
1 ما آبروی فقر به گوهر نمی دهیم سد رمق به ملک سکندر نمی دهیم
1 هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
1 تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
1 این نه خط است سیه کرده بناگوش ترا سایه گرد یتیمی است در گوش ترا
1 شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
1 ما در جهان قرار اقامت نداده ایم چون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایم
1 چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد