1 صندل بی مغز عالم گرده دردسرست نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
1 قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟
1 حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش
1 بگذار شود زیر و زبر جسم گران را تا چند عمارت کنی این گور روان را؟
1 از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد
1 تا دل بی تاب من گرم طلب گردیده است خار صحرای ملامت موی آتشدیده است
1 حسن در دوستی یگانه خوش است رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
2 خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
1 ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
1 شکرفروش مصر حلاوت زبان توست پرورده کنار نزاکت میان توست
1 ای غنچه لب رعایت اهل نیاز کن گر دل نمی دهی به سخن، گوش باز کن