1 سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد این ماهتاب روز، مرا شیرمست کرد
1 دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
1 نمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون را سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را
1 در لعل یار خنده دندان نما ببین در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
1 زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
1 شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد که از هر طوق قمری سر و فتراک دگر دارد
1 مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
1 در بساط آسمان خشک، همت کم بود آفتابش کاسه دریوزه شبنم بود
1 دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام این سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام
1 نیست از گرد مذلت متواضع را باک هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک