1 نیست پروای علایق طبع وحشتدیده را خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
1 عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
1 حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
1 زلف طرار تو می بندد زبان شانه را در سخن می آورد لعل لبت پیمانه را
1 بی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه را ترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه را
1 نیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه را ناخن شیرست صیقل در نظر آیینه را
1 شوخی راز محبت می شکافد سینه را آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
1 بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما
1 می کند در پرده شب جلوه دایم روز ما بی سیاهی نیست هرگز داغ عالمسوز ما
1 از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما غفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم ما