بحر نتواند غبار از صائب تبریزی دیوان اشعار 37
1. بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرا
...
1. بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرا
...
1. می گشاید ذکر بر رویت در الله را
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
...
1. خط مشکین خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه ای در کار بود این چشم برف افتاده را
...
1. نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
جستجوی این گهر گم می کند جوینده را
...
1. نیست پروای علایق طبع وحشتدیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
...
1. عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
...
1. حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را
نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
...
1. زلف طرار تو می بندد زبان شانه را
در سخن می آورد لعل لبت پیمانه را
...
1. بی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه را
ترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه را
...
1. نیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه را
ناخن شیرست صیقل در نظر آیینه را
...
1. شوخی راز محبت می شکافد سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
...
1. بیخودی فرش است در چشم و دل بی تاب ما
چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما
...