1 یک دم که به کف باده گلرنگ نداریم بر چهره چو مینای تهی، رنگ نداریم
1 یکی هزار شود داغ در دل افگار زمین سوخته، جان می دهد به تخم شرار
1 چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد آب در دیده خورشید قیامت گردد
1 تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است!
1 این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی کاش در پای گلی میکرد یک مینا تهی
1 به احسان همتم میکرد قارون اهل دنیا را اگر میبود ممکن خرج کردن دخل بیجا را!
1 هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن زیر دیوار شکسته رخت خواب انداختن
1 تیشه من چون زند دامان جرائت بر کمر هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
1 سرونازی که منم محو رخ انور او هاله مه شود آغوش ز سیمین بر او
1 خط در دل روشن گهران مهر فزاید در آینه ها نقش نگین راست نماید