1 سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
1 غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
1 عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش که به یک زخم برون می برد از میدانش
1 به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
1 مطرب مکن ز صافی آواز انتعاش چون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
1 محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟ من همان ذوقم که می یابند از افکار من
1 بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من می زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال من
1 دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من هر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان من
1 از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
1 آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین کاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگین