1 از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
1 یار گندمگون جوی نگذاشت در من عقل و هوش خرمنم را سوخت این گندمنمای جوفروش!
1 در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش! کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویش
1 حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش
1 صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
1 در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
1 تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش که بیرون آورند از خانه آیینه با دوشش!
1 دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانش
1 قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش به این افسون توان رست از گزند روحفرسایش
1 به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایش فراموشی ندارد مصرع موزون بالایش