روزگاری شد دل از صائب تبریزی دیوان اشعار 433
1. روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
...
1. روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
...
1. هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
...
1. هر که از لاغری انگشت نما شد چو هلال
چون مه بدر رسد زود به معراج کمال
...
1. تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
...
1. لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
بیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
...
1. حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام
بخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
...
1. می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام
...
1. اشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه ام
چون نگین هموار شد با فرش، سقف خانه ام
...
1. ناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشم
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
...
1. گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
سرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلم
...
1. از خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایم
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
...
1. ما به رنجش اکتفا از تندخویان کرده ایم
ما به پشت کار صلح از زشت رویان کرده ایم
...