عمر گویی است از صائب تبریزی دیوان اشعار 373
1. عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
که به یک زخم برون می برد از میدانش
1. عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
که به یک زخم برون می برد از میدانش
1. به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
1. مطرب مکن ز صافی آواز انتعاش
چون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
1. محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟
من همان ذوقم که می یابند از افکار من
1. بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من
می زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال من
1. دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من
هر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان من
1. از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
1. آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین
کاسه دریوزه می گردد نگین دان بی نگین
1. در جبین تاک، نور باده بی غش ببین
در ته بال سمند شعله آتش ببین
1. خط مشکین را به گرد خال آن مهوش ببین
جنگ موران بر سر آن دانه دلکش ببین
1. ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
1. ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن
خوشا باغی که گل از باغبانش میتوان چیدن