1 دل ز من خال یار می گیرد حق به مرکز قرار می گیرد
1 از کرم آن کس که شهرت است مرادش کاسه دریوزه است دست گشادش
1 طول امر از دل چه خیال است برآید؟ این ریشه ازین خاک محال است برآید
1 یکی دو شد ز اجل ماتم روان غریب دوباره کور شود کور در مکان غریب
1 گل سر سبد روزگار، خوش خویی است کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
1 می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن مصرع برجسته خود باشد سپند خویشتن
1 چه خیال است کند مست ترا باده ناب مستی چشم ترا آب خمارست شراب
1 بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق بهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلق
1 ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای بر آب زندگی خط باطل کشیده ای
1 چون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش را از چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟