1 حسن تو زیردست خط مشکبار شد این مور رفته رفته سلیمان شکار شد
1 مصیبت میکند بر دل گوارا زهر مردن را در آتش مینهد داغ عزیزان نعل رفتن را
1 غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
1 چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است از دست شیشه ام دل پیمانه پر شده است
1 در چمن روزگار فال شکفتن خطاست اره نخل حیات خنده دندان نماست
1 از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟ از زاده زنبور به جز نیش چه خیزد؟
1 در جوهر نهفته من سرسری مبین آیینه ام، به جامه خاکستری مبین
1 حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
1 ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
1 کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن از قبول نقشها آیینه را پرداختن