1 از ترحم حسن جولان مینماید در نقاب ساقی از بیظرفی ما میکند در باده آب
1 تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
1 در دل معشوق جای خود ادب وا می کند بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
1 آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست دشت از چشم غزالان سینه پرداغ اوست
1 جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟ از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
1 گر مصور قلم از موی میان تو کند چه خیال است که تصویر دهان تو کند؟
1 ما را شکایت از سخن تلخ یار نیست این گوشمال هیچ کم از گوشوار نیست
1 عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
1 مطرب مکن ز صافی آواز انتعاش چون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
1 موی سفید صبحدم جان غافل است قد خمیده صیقل آیینه دل است