1 رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت بوی امیدواری می آید از دهانت
1 تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
1 دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
1 تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
1 اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
1 ز بس گفتار من از دل غبارآلود میخیزد چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
1 به تمکینی ز جای خویش آن طناز میخیزد که میلرزد عرق بر چهرهاش اما نمیریزد
1 زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
1 ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد از آن مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
1 چه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟ که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشد