1 از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود بیدار از نسیم قیامت نمی شود
1 از دست کار رفته بود پیش، کار ما در برگریز جوش زند نوبهار ما
1 دل سودازده داغ تو به افسر ندهد رشته ما گره خویش به گوهر ندهد
1 ز تن عضوی بود دلهای خودکام که رنگ برگ دارد میوه خام
1 ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانهٔ دلها ز چشم سبز او چینینما شد خانهٔ دلها
1 دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
1 متراش خط ز چهره خود پر عتاب من بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!
1 اگر عزیز توان شد به آبروی کسان نماز نیز قبول است با وضوی کسان
1 خسیس از هنرپیشگان عیب بیند مگس بیشتر بر جراحت نشیند
1 بر گردن است خون دو صد کشته چون منش خون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنش