از ته دل نیست از صائب تبریزی دیوان اشعار 361
1. از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
...
1. از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
...
1. یار گندمگون جوی نگذاشت در من عقل و هوش
خرمنم را سوخت این گندمنمای جوفروش!
...
1. در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش!
کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویش
...
1. حسن هیهات است بردارد نظر از روی خویش
گل ز شبنم می نهد آینه بر زانوی خویش
...
1. صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش
خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
...
1. در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
...
1. تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش
که بیرون آورند از خانه آیینه با دوشش!
...
1. دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش
که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانش
...
1. قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
به این افسون توان رست از گزند روحفرسایش
...
1. به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایش
فراموشی ندارد مصرع موزون بالایش
...
1. سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه مویش
پریزادی است دست آموز، زلف آشنارویش
...
1. غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش
پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
...