دلم چون برگ بید از صائب تبریزی دیوان اشعار 253
1. دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
...
1. دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
...
1. تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد
ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
...
1. اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
...
1. ز بس گفتار من از دل غبارآلود میخیزد
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
...
1. به تمکینی ز جای خویش آن طناز میخیزد
که میلرزد عرق بر چهرهاش اما نمیریزد
...
1. زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
...
1. ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد
از آن مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
...
1. چه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشد
...
1. بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمیباشد
ادیبی اهل دولت را به از دولت نمیباشد
...
1. ز شهرت ناقص از کامل عیاران بیش می بالد
ز انگشت اشارت ماه نو بر خویش می بالد
...
1. دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
...
1. ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
...