1 دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
1 عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
1 خلقی از گفتار بی کردار من هشیار شد گرچه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شد
1 بیتأمل هرکه در محفل سخنپرداز شد چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد
1 خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد آدم از جنت برای گندمی آواره شد
1 تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد غنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شد
1 داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
1 تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند
1 ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند
1 تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند چشم مجمر آب آورده است از دود سپند