1 رخسار آتشین نپذیرد نقاب را می سوزد آفتاب قیامت سحاب را
1 حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام بخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
1 ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش محضر کند درست به خون حلال خویش
1 با عشق تو اندیشه کونین گناه است عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
1 حسن عالمسوز دارد بی قرار اندیشه را نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
1 ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد چه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشد
1 با جسم کس به عالم بالا نمی رسد دجال خرسوار به عیسی نمی رسد
1 زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
1 چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
1 یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!