1 بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
1 شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
1 داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم
1 من نه آنم که تراوش کند از من گلهای میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
1 فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم
1 ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
1 هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
1 چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد!
1 ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
1 ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است