1 از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
1 غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام
1 کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد این باده عاقبت سر این شیشه میخورد
1 مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد تو خنده گل و من داغ لاله میبینم
1 دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
1 خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت
1 ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
1 کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
1 نومید نیستیم ز احسان نوبهار هرچند تخم سوخته در خاک کردهایم
1 ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام