1 رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
1 ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ که بیرون و درونم را گرفته است
1 کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
1 شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم شکستگان جهانند مومیایی هم
1 جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان در بهار آن کس که میبندد در بستان خویش
1 صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
1 دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد دیوانهٔ ما طالع زنجیر ندارد
1 گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
1 برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست !
1 گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟