1 خاکیان پاک طینت، دانهٔ یک سبحهاند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
1 جز گوشهٔ قناعت ازین خاکدان مگیر غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر
1 از قید فلک بر زده دامن بگریزید چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید
1 نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
1 که میگوید پری در دیدهٔ مردم نمیآید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
1 جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
1 مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید
1 گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است باغ را چون ابر در آغوش میباید کشید
1 در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید بر صفحهٔ دریا نتوان مشق شنا کرد
1 بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینهٔ گرم مرا حق نفس بسیارست