از جام بیخودی از صائب تبریزی دیوان اشعار 1093
1. از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
1. از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
1. راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
1. دلتنگ از ملامت اغیار نیستم
چون گل، گرفته در بغل خار نیستم
1. دیوانهام که بر سر من جنگ میشود
جنس کساد کوچه و بازار نیستم
1. رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم
1. نشتر از نامردمی در پردهٔ چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
1. بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
1. من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
1. نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
1. عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز
سالهابر روی دستش چون دعا میداشتم
1. تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
1. ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم