1 به پای قافله رفتن ز من نمیآید چو آفتاب به تنها روی برآمدهام
1 شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
1 این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
1 مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
1 همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم
1 گر چاک گریبان نکنند راهنمایی طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
1 چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است !
1 رفتن از عالم پر شور به از آمدن است غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
1 نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
1 مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود