1 این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
1 شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
1 فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
1 تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهٔ تاک
1 چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
1 هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
1 هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
1 قدم به چشم من خاکسار نگذارد ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد
1 نیستیم از جلوهٔ باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
1 عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب که در ایام خزان صاف شود آب بهار