1 حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
1 همچو پروانه جگر سوختهای میباید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
1 نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش هنوز درد دل آغاز میتوان کردن
1 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
1 چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام
1 جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشهٔ ویرانه نگیرد آرام
1 وفا و مردمی از روزگار دارم چشم ببین ز سادهدلیها چه از که میجویم
1 از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپردهایم
1 هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است با چهرهٔ خزانی، از نو بهار بگذر
1 هزار حیف که در دودمان عشق نماند کسی که خانهٔ زنجیر را بپا دارد!