1 از جور روزگار ندارم شکایتی این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام
1 رفت ایام شباب و خارخار او نرفت مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
1 بغیر عشق که از کار برده دست و دلم نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر
1 دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم
1 گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
1 مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
1 به پای خم برسانید مشت خاک مرا که دستگیری من از سبو نمیآید
1 بار بردار ز دلها که درین راه دراز آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
1 با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن دامان آفتاب مکرر گرفتهایم
1 پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است