جمع سازد برگ از صائب تبریزی دیوان اشعار 1009
1. جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که میبندد در بستان خویش
...
1. جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که میبندد در بستان خویش
...
1. چون سرو در مقام رضا ایستادهام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
...
1. دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم
چون صبح صادق از نفس راستین خویش
...
1. از بیقراری دل اندوهگین خویش
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
...
1. چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
...
1. چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان
ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش
...
1. بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
...
1. نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش
...
1. در دشت با سرابم، در بحر یار آبم
چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش
...
1. ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد از مویش
...
1. چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریهٔ شمع
...
1. چو برگ غنچهٔ نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ
...