1 جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
1 دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم
1 که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟
1 رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
1 ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
1 نزدیک من میا که ز خود دور میشوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
1 دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمیشود
1 دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
1 محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم
1 خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذر ساختهام