1 چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
1 خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !
1 آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
1 یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است
1 اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
1 امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
1 حاصل این مزرع ویران به جز تشویش نیست از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
1 کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟
1 کشتی عقل فکندیم به دریای شراب تا ببینیم چه از آب برون میآید!
1 دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه بر چراغ زندگی دست حمایت میشود