1 آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
1 چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
1 آمد کار من ورشته تسبیح یکی است که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید
1 سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
1 تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
1 چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ ما که خود را به زر قلب گران میدانیم
1 اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم
1 ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم که دست شانه نگارین برآمد از مویش
1 بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!
1 چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند