1 ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی خزان گزیدهام از نوبهار میترسم
1 سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
1 چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای تا میکشی نفس، همه را باد برده است
1 از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است
1 به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
1 مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
1 من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب
1 از پاشکستگان چراغ است تیرگی زنگ کدورت از دل عاقل نمیرود
1 مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد
1 نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانهاش