1 نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
1 از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
1 یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز دست مرا ببین به گریبان چه میکند
1 به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
1 قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
1 ساحلی نیست به از شستن دست از جانش آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش
1 به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
1 از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست
1 ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش
1 خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟