1 مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
1 کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد
1 بود ز وضع جهان هایهای گریهٔ من ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب
1 اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهٔ خواب است
1 مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
1 فریب زندگی تلخ داد دایه مرا ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
1 چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت بارست به من عبرت از ایام گرفتن!
1 نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند
1 مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
1 نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم