1 خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم
1 از عمر رفته حاصل من آه حسرت است جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
1 گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
1 بنمایید به جز آینه و آب، کسی که به دنبال سرم روز سفر میگرید
1 پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر
1 ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم دور طرب به نشاهٔ دیگر گذاشتیم
1 بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
1 با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
1 ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
1 در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس