1 هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
1 امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
1 آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم
1 یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است
1 بر روی نازبالش گل تکیه میکند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
1 بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم!
1 من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
1 نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
1 میکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
1 نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم