ز رفتن دگران از صائب تبریزی دیوان اشعار 781
1. ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
...
1. ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
...
1. طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند
...
1. شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار
هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
...
1. سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچهٔ تصویر کند؟
...
1. قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
...
1. تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
...
1. تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
...
1. دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
...
1. دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست
پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند
...
1. دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند
...
1. آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
...
1. دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند
...