1 از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
1 چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم
1 از حادثه لرزند به خود قصر نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
1 دل سودازده را راحت و آزار یکی است خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
1 از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس چشم بیداری که دیدم، حلقهٔ دام است و بس
1 میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
1 باور که میکند، که درین بحر چون حباب سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم
1 نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم
1 روشنگر وجود بود آرمیدگی آیینه است آب چو هموار میرود
1 گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد